کفر پدر و زهد مادر باعث میشد که همیشه ذهن و فکر سرگردانی داشته باشم ، هر وقت پدر و رفتارهای غیر اسلامی اونو میدیدم خیلی دلم میخواست از اسلام دست بکشم ولی هر وقت که مادرم متوجه این فکر سیاه من می شد به سرعت هر چه تمام تر منو دوباره در مسیر اسلام هل می داد و به پدرم هم گوشزد می کرد که جلوی بچه هاش حداقل ظاهر اسلا می خودشو حفظ کنه و با این نامسلمون بازیش کاری نکنه که خیر و برکت از سفره ما بره و خدای نکرده یکی از بجه هاش تصادف کنه و بمیره یا یکی دیگه مرض سختی بگیره و تلف بشه ، که البته همین توصیفات مادر از خیر و برکت زندگی مسلمونا و کشتن و اذیت شدن بچه های کفار همیشه این سوال را در ذهن من ایجاد می کرد که آخه خدا چه پدر کشتگی با کسایی داره که مسلمون نیستن ، یعنی استغفرالله خدا اینقدر کینه ای و خرد و حقیره که هر کسیو که مسلمون نباشه آدم حساب نمیکنه و در تلافیش تا جایی که جا داشته باشه اونا رو و بچه هاشونو و زندگیشونو خراب میکنه ، آخه بچه بیگناهش چه تقصیری داشته .
خلاصه همینطور دوران به ظاهر اسلامیه من به همراه ذهن سرشار از سوالات کفرآمیزم مدتها ادامه داشت تا نزدیک شدم به زمان کنکور .
ادامه دارد ...